نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

بعد از صبحانه، رامیس به اتاقش رفت تا برنامه ای برای درس خواندنش، تنظیم کند. برنامه کلاسیش را بر روی میز، جلویش قرار داد و به آن خیره شد! کاملاً گیج شده بود! حتی نمی دانست درسهایی که باید بخواند، شامل چه سرفصلهایی است و چقدر برای مطالعه هرکدام وقت لازم دارد! اکنون چگونه باید این مسئله را به پدرش می گفت، در حالیکه به او قول داده بود، تلاشش را بکند!؟ اصلاً دلش نمی خواست پدرش فکر کند، او بهانه می آورد و قصد دارد از زیر بار مسئولیت، شانه خالی کند. همچنان گیج و سردرگم، به برنامه کلاسیش زل زده بود که صدای تقه زدن به در اتاقش، سرش را به سمت در برگرداند:" بفرمائید تو!" مادرش بود، با لبخندی مهربانانه بر لبش:" چکار می کنی!؟" رامیس، پشت گردنش را خاراند:" سعی می کنم از برنامه کلاسیم سر در بیارم!" لبخندی شرمگینانه به روی مادرش زد و ادامه داد:" حتی نمی دونم، این درسا چه محتوایی دارن که بدونم چقدر زمان برا خوندنشون، لازم دارم!" مسروره جلو رفت و دستهایش را دور شانه های رامیس، حلقه کرد:" واقعاً دلت می خواد اینکارو بکنی!؟" رامیس سرش را بالا آورد و به چهره مادرش که بالای سرش قرار گرفته بود، نگاه کرد؛ به خوبی می دانست که می تواند با مادرش، بسیار راحتتر از پدرش صحبت کند. لبخند تلخ کمرنگی زد که کاملاً ناچار بودنش را بیان می کرد:" مامان! می دونی که برای بابا این مسئله خیلی مهمه!" مادرش سرش را نوازش کرد:" من با بابات حرف می زنم! فقط می خوام مطمئن شم، خودت چی می خوای!" رامیس، دلش می خواست به مادرش بگوید که آزادیش را می خواهد و اینکه دوست دارد وقتش را با دوستانش بگذراند، حتی اگر اینکار، اتلاف وقت محض بود؛ اما مطمئن بود که این طرز فکر، حتی از جانب مادرش نیز معقولانه نبود! بنابراین به آرامی گفت:" دلم نمی خواد هیچکدوم شماها رو ناراحت کنم!... اما نمی دونم واقعاً چکار باید بکنم!"

- دلت این شرکتو می خواد!؟

دل به دریا زد و قسمتی از حرف دلش را بر زبان آورد:" نمی دونم مامان!... من هنوز حتی برای بعد از فارغ التحصیل شدنم هم، برنامه ای ندارم، چه برسه به الآن!... دلم نمی خواد اینقدر سریع حرکت کنم!" مادرش در حالیکه موهایش را نوازش می کرد، متفکرانه گفت:" می فهمم!" و سرش را بوسید و مهربانانه به رویش لبخند زد:" من با بابات حرف می زنم!" رامیس نیز با مهربانی به روی مادرش لبخند زد:" مرسی مامان!" اما امیدی نداشت که پدرش، به حرف مادرش گوش بدهد؛ در طول زندگیشان، این اتفاق، کمتر رخ داده بود!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 31-35 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 75
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

" یه نگاه به خواهرت بنداز! آمیتیس، یه دکتر و استاد موفقه! و من واقعاً تحسینش می کنم!... داره برای دوره تخصصش هم آماده می شه!..." اینها زیباترین جملاتی بود که بعد از مدتها، آمیتیس شنیده بود و اکنون درون ذهنش، مداوم آنها را تکرار می کرد. چه عالی که از نظر پدرشان، او بر رامیس، برتری داشت! خب، این دیدگاه، کاملاً منصفانه و عادلانه و واقع بینانه بود! همه چیز آمیتیس بر رامیس، برتری داشت و انگار پدرشان نیز اینرا می دانست! تنها نکته غیرعادلانه این بود که پدرشان، وقت و توجه و انرژی و پولش را هدر می داد که عقب افتادگیهای رامیس را جبران کند. اگر او همه این سرمایه ها را صرف آمیتیس می کرد، نتیجه های شگفت انگیزی را به دست می آوردند! شاید بهتر بود، آمیتیس راهی می یافت که بتواند غیرمستقیم، این مسئله را به پدرشان گوشزد کند و همه چیز را با هم در مسیر درست قرار دهند! رامیس، اشتباهات زیادی می کرد، اما آمیتیس نیز باید کاملاً محتاطانه عمل می کرد. بالأخره پدرشان، پدر رامیس، نیز بود و کاملاً مشخص بود که رامیس را نیز با وجود همه کمبودها و شکستهایش، دوست داشت و برایش از هیچکاری دریغ نمی کرد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 31-35 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 60
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

رامیس، به دنبال راهی می گشت تا بتواند حدأقل، زمان شروع به کار شرکت را به تأخیر اندازد؛ اما از چه طریقی می توانست پدرش را متقاعد کند!؟ فکری به ذهنش نمی رسید، جز اینکه ناتوانی خودش را در آن برهه زمانی،  به پدرش یادآوری کند. سعی کرد لحنش کاملاً آرام و محترمانه باشد:" مرسی بابا!... اما من الآن آمادگیشو ندارم!... من هنوز هیچی بلد نیستم، به علاوه مدیریت یه شرکت، خودش مهارت خاصی می خواد که من از اونم سردرنمیارم!... بهتر نیست بذاریم برا چند سال دیگه که توانایی و دانش من، بیشتر شده باشه!؟" ماهان، صبورانه به حرفهای رامیس، گوش می داد و به او چشم دوخته بود. او نیز کاملاً آرام و محترمانه، جواب دخترش را داد:" منم می دونم تو هنوز آمادگیشو نداری! فکر می کنی بعد از اینهمه سال، اداره کردن یه کارخونه بزرگ، خارج از کشور و یه کارخونه، داخل کشور و اداره کردن یه دانشگاه بزرگ با اینهمه رشته و کارمند و دانشجو، خودم نمی فهمم اداره کردن حتی یه محل کار کوچیک، تا چه حد به مهارت و دانش و برنامه ریزی و پشتکار نیاز داره!؟..." رامیس، احساس شرمندگی کرد؛ از ابتدا هم اصلاً قصد نداشت، قدرت درک و تشخیص پدرش را زیرسؤال ببرد؛ او به خوبی می دانست که پدرش همواره، همه چیز را اصولی انجام می دهد، فقط به خودش اطمینان نداشت و علاوه بر این، اصلاً علاقه ای به تأسیس یک شرکت و اداره آن نداشت؛ درواقع اصلاً برنامه خاص و مشخصی حتی برای پس از تحصیلش نداشت و در حال حاضر، تنها به این می اندیشید که درسش را بخواند و روابطش را با اطرافیانش بهبود ببخشد؛ اما واقعاً نمی دانست چگونه اینها را با پدرش، مطرح کند و... اصلاً نمی دانست که پدرش می تواند این جنبه احساسی او را درک کند!؟ و... علاوه بر آن، با توجه به بی برنامه و بی هدف بودن او، چه قضاوتی راجع به او خواهد کرد!؟ تنها عکس العملی که توانست نسبت به حرفهای پدرش نشان دهد، این بود که سر به زیر اندازد و آهسته بگوید:" معذرت می خوام!" ماهان، مهربانانه نگاهش کرد و کمی به سمتش خم شد؛ اینبار محبت بیشتری در صدایش موج می زد:" ببین دخترم!... تو توی یه دوره خاص، شرایط ویژه ای داشتی!... این دوره، خیلی طول کشید و تو از هم سن و سالات، خیلی عقب موندی!... یه نگاه به خواهرت بنداز! آمیتیس، یه دکتر و استاد موفقه! و من واقعاً تحسینش می کنم!... داره برای دوره تخصصش هم آماده می شه؛ اما تو تازه شروع کردی!... باید سالهایی که از دستت رفته رو جبران کنی و خودت رو به هم سن و سالات برسونی! برای اینکار، نیاز داری، بعضی چیزا رو قربانی کنی و فقط به درس و کار بچسبی؛ می دونم سخته! اما تو از پسش برمیای!... منم می دونم هنوز آمادگی اداره کردن یه شرکتو نداری، برای همینم گفتم خودم با چند تا از وکلام و یکی از استادات، کمکت می کنیم؛ توی این مدت، علاوه بر کلاسای دانشگات، باید کلاسای مدیریت رو هم بری!... اینجوری کم کم راه میفتی!" رامیس، سرش را بلند کرده بود و به چشمهای پر مهر و محبت پدرش، چشم دوخته بود؛ هنوز هم از این قفس طلایی، اصلاً خوشش نمی آمد، اما توان نه گفتن به پدر مهربانش را نیز نداشت؛ نگاه مهربان پدرش، قدرت هرگونه مخالفتی را درون او ذوب می کرد و از بین می برد.سری به علامت تسلیم، تکان داد و به آرامی گفت:" چشم!... همه تلاشمو می کنم!"



:: موضوعات مرتبط: قسمت 31-35 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 67
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

آمیتیس برای لحظاتی، بهت زده به پدرشان و بعد به رامیس و دوباره به پدرشان، نگاه می کرد. ذهنش مطلقاً کار نمی کرد. برای لحظاتی همه دنیا، در سکوتی طولانی فرو رفته بود: آرام، خاموش، تاریک، مبهم و باورنکردنی! این دنیای منجمد شده آمیتیس، در آن لحظات بود. اما زندگی، در یک سکون گیج کننده، باقی نمی ماند. ذهن آمیتیس، ناگهان به سرعت شروع به کار کرد و همه چیز برایش دوباره درون ذهنش، تکرار شد؛ صدای پدرش را دوباره درون ذهنش می شنید:" خوبه!... چون می خوام برات یه شرکت بزنم و باید برای اداره کردنش، آماده باشی!... برای شروع کار، خودمو چند تا از وکلام، کمکت می کنیم. می خوام از یکی از استادای بخشتونم، بخوام که کمکت کنه..." و اکنون دیگر، بهتی در چهره آمیتیس دیده نمی شد؛ خشمی سوزان از چشمهایش، شعله می کشید و اکنون نگاهش به سمت خواهرش برگشته بود؛ خواهری که آنقدر به خودش شبیه بود که انگار خودش را درون آینه می دید؛ و البته که رامیس، خود آمیتیس نبود! آمیتیس، همواره بسیار مرتب و آراسته، با بهترین و شیکترین لباسها بود! رامیس نمی توانست تصویر او باشد! آمیتیس هرگز به اندازه او، شلخته و بی سلیقه و سهل انگار نبود! به همین دلیل آمیتیس، از اینکه خواهرش، تا این حد، شبیه او بود، متنفر بود! از اینکه دیگران بتوانند او را در شمایلی که خواهرش با آن، این طرف و آن طرف می رفت، تصور کنند، متنفر بود. اصلاً چرا آنها باید دوقلو می بودند!؟ چه خصلت مشترکی به غیر از ظاهرشان داشتند؟! چقدر این شباهت ظاهری، نفرت انگیز بود! در آن لحظات، آمیتیس، بلوز ساتن-ابریشم یاسی با دامن کوتاه بنفشی به تن داشت که بسیار شیک و ملیح، بر تنش می نشستند. لاک ناخنهای دست و پایش را یاسی رو به سفید زده بود و با طرح گل بنفشه، آنها را آراسته بود. موهایش را فرهای درشت داده بود و در حالیکه آنها را بر شانه هایش رها کرده بود، با نیم تاجی، آنها را آراسته بود؛ و کمال سلیقه او زمانی آشکار می شد که به کفشهایش، توجه می کردی؛ یک جفت کفش روباز ساتن یاسی رنگ پاشنه بلند، پوشیده بود که تیپ او را کامل و بی نقص می کرد. هرکس به او نگاه می کرد، شاهزاده خانمی باوقار و باشکوه را در مقابل خودش می دید؛ و... او مجبور بود، دیدن ظاهر ناراحت کننده خواهر دوقلویش را تحمل کند! رامیس، تی شرت و شلوار گشاد سفید رنگی به تن داشت و با یک جفت دمپایی راحتی سفید، درون خانه چرخ می زد! در حالیکه نهایت لطفی که به حال اطرافیانش می کرد، این بود که موهایش را شانه بزند و همه آنها را تاب دهد و بالای سرش با یک کلیپس، ثابت کند. آخر یک دختر تا چه حد می توانست شلخته باشد!؟... و ناگهان در همین لحظه، فکری مشمئزکننده، درون ذهن آمیتیس، زبانه کشید! دلیلش همین بود! دلیل اینکه پدرشان همیشه تا این حد به رامیس، توجه می کرد و او را به آمیتیس، ترجیح می داد، همین بود!... رامیس، خلق و خوی مردانه داشت؛ و پدرشان دلش یک پسر می خواست!... این رامیس بی عرضه شلخته، پس از سالها، تازه امسال، دانشگاه قبول شده بود؛ آنهم چه رشته ای! مهندسی نرم افزار کامپیوتر!... هه! رشته اش هم مردانه بود! و هنوز دو روز از دانشگاه رفتنش نگذشته بود که پدرشان تصمیم گرفته بود، برایش شرکت بزند! آنهم در حالیکه برای آمیتیس، تنها یک مطب کوچک زده بود، و به او قول داده بود اگر تخصص مغز و اعصابش را بگیرد، برایش یک بیمارستان بسازد. آمیتیس، همواره باید موفقیتهای بسیار بزرگی را به دست می آورد تا پدرش به او پاداش کوچکی می داد و... خواهر مردنمای او، هنوز حرکتی نکرده، پاداشی بزرگ را دریافت می کرد! آمیتیس، احساس می کرد از اعماق وجودش، از خواهرش متنفر است!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 31-35 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 75
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

رامیس، ناگهان احساس کرد که آزادیش را به طور کامل از دست داده است! شرکت!؟... چه جور شرکتی؟!... اصلاً چه کسی گفته است که او می خواهد شرکت داشته باشد!؟... از همه اینها بدتر: او از ریاست، بدش می آمد!... و... اوه! خدای من! دیگر هیچوقت آزادی ای برای خودش نداشت! خوب می دانست که پدرش، با نمرات پائین، کنار نمی آمد، و اینرا نیز می دانست که مطمئناً سرمایه گذاری کلانی، برای شرکتی که قصد داشت بزند، می کرد و سود قابل توجهی را نیز انتظار داشت! پدرش، برای هیچ چیز به اندازه کار کردن، ارزش قائل نبود و این یعنی اینکه، برنامه کاری کشنده ای را برای رامیس، برنامه ریزی می کرد و اهمیتی نیز نمی داد که رامیس، اصلاً به اینکار علاقه ای دارد یا نه!... رامیس، متحیر بود که اصلاً پدرش به ذهنش خطور می کند که ممکن است رامیس هم به بعضی چیزها علاقه داشته باشد و از بعضی چیزها، بدش بیاید!؟ چرا پدرش همواره به جای او فکر می کرد، احساس می کرد و تصمیم می گرفت!؟... ای کاش پدرش، گاهی در نظر می گرفت که او نیز یک انسان است و احساس دارد و حق انتخاب دارد!

علاوه بر همه اینها، مسئله خواهرش نیز بود!... همان خواهری که همواره از توجه بیش از حد پدرشان به رامیس، به شدت عصبانی و ناراحت می شد و به رامیس حسادت می کرد و به همین دلیل، گاهی از رامیس انتقام می گرفت؛ و اکنون بهت زده، به او و پدرشان، نگاه می کرد و رامیس مطمئن بود که دیری نخواهد پائید که این بهت، تبدیل به خشم شود و ... خدایا! از آمیتیس چه کارها که برنمی آمد!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 31-35 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 73
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد