نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

وارد اتاقش که شد با یک حرکت، گوشی موبایلش را از روی میز آرایشش قاپید و به درون اتاق لباسش رفت و خود را بر روی مبل رها کرد و شماره سپیده را گرفت. بعد از دو بوق، تماس به پیغامگیر سپیده منتقل شد:" سلام، سر کلاسم! پیغام بذارین!" تماس را قطع کرد و در اوج عصبانیتش خندید:" هنوز پاشو تو دانشگاه نذاشته، پیغامگیرشو فعال کرده که سر کلاسم!... با اون فامیل اعجوج معجوجش، حق داره!... فکر کنم می خواد یه خرده بچزونتشون، یه خرده هم سر جاشون، بنشونتشون!" با این افکار کمی آرامتر شد. نگاهی به ساعتش انداخت:" یادم رفته بود این ساعت کلاس داره!... ساعت ده، بهش زنگ می زنم که مطمئن بشم خونه س!" اما دلش آرامش می خواست! چرا خواهرش از آزار او لذت می برد!؟... حالا با باران چکار کند؟! کم خطرترین و بهترین راه این بود که جریان را از زبان خودش بشنود تا از کس دیگری، اما... با اینحال نیز از عکس العملش می ترسید. این افکار هیچ کمکی به او نمی کرد؛ عصبانی تر و آشفته تر از آن بود که بتواند تصمیمی منطقی بگیرد، بنابراین سعی کرد خود را آرام کند و بعد به سپیده زنگ بزند و با او درد دل کند. گرمکن ورزشی اش را پوشید و به باغ بزرگی که امارتشان را در بر گرفته بود، رفت. شب شده بود و همه جا تاریک بود. دلش گرفته بود و تحمل تاریکی را نداشت. همه چراغهای باغ را روشن کرد، همه جا مثل روز روشن شد! حوصله فکر کردن به آلودگی هوا و مصرف بیش از حد برق را نداشت! یک امشب را جهان به خاطر او، از خود گذشتگی کند، مگر چه می شود! شروع به گرم کردن خودش کرد تا در میان درختان شروع به دویدن کند. آمیتیس، از باغ جلوی طبقه دوم، او را در باغ پائین می دید. می دانست که حسابی خواهرش را آزرده و عصبانی کرده است، اما زمانیکه رامیس، همه چراغهای باغ را روشن کرد، فهمید این مسئله، واقعاً برای او جدی است. به دو شیوه در برخورد با خواهرش فکر می کرد که هیچکدام شامل کمک کردن به او نبود:

1: او را تنها بگذارد تا هرکار می خواهد انجام دهد.

2: سعی کند بفهمد این باران کیست و چه نقطه ضعفهایی دارد!

احساسات او هم، درهم پیچیده و نامنظم بود! خودش هم نمی دانست که دلش می خواهد، خواهرش را به حال خودش بگذارد یا درسی اساسی به او بدهد!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 16-20 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 74
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

- احتمال می دم استاد برنامه نویسیمون، تو سلف که ما رو با همدیگه دیده، همه چیزو در مورد خانوادمون از یکی شنیده، برای همینم امروز سر کلاس اینجوری رفتار کرد!

آمیتیس که تا کنون فقط در سکوت، به ماجرا گوش می داد، نگاهی به بشقاب نیمه خالی اش انداخت و بعد نگاهش را بالا آورد و به رامیس چشم دوخت و خیلی خونسرد گفت:" خب، اینکه بد نیست!... استادتون هواتو داره!" رامیس چند لحظه ای در سکوت نگاهش کرد، چرا آن دو که از لحاظ ظاهر، کاملاً شبیه به یکدیگر بودند، از لحاظ اخلاق و روحیه و طرز فکر تا این حد متفاوت بودند! آهی کشید و سعی کرد قضیه را از دیدگاه خودش، توضیح دهد:" رفتار استاد موجب شد، بچه ها علیه من جبهه بگیرن، این کجاش خوبه؟!" آمیتیس که انگار مسئله ای بدیهی را توضیح می دهد، ابروهایش را بالا داد و چشمهایش را از سر بی حوصلگی، خمار کرد:" بچه هاتونم اگه بفهمن تو دختر رئیس دانشگاهی، همه طرفدارت می شن!... اتفاقات امروز به خاطر رفتار استادت نیست، به خاطر بی اطلاعی همکلاسیاته!" رامیس می دانست که آمیتیس این را از روی تجربه می گوید. آمیتیس عادت داشت هرکجا که می رفت، به نحوی به همه می فهماند که خانواده آنها تا چه حد متشخص است و تا چه حد دیگران باید به آنها احترام می گذاشتند. رفتار و فخرفروشی ای که رامیس، اصلاً از آن خوشش نمی آمد! او به خوبی فهمیده بود که توضیح دادن، هیچ فایده ای ندارد، چرا که آن دو کلاً اصول و دیدگاهشان یکی نبود، بنابراین تصمیم گرفت که فقط مستقیماً خواسته اش را مطرح کند:" می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟!" آمیتیس حدس می زد او چه می خواهد بگوید و تصمیم گرفته بود که قبول کند در دانشگاه، او را نبیند اما شرایط را به گونه ای فراهم کند که خواهرش مجبور شود با او روبرو شود، تا عیناً بفهمد که فاش شدن هویت خانواده شان، به نفعش است نه به ضررش؛ از اینرو با ملایمت گفت:" حتماً!... چی می خوای؟!" رامیس با اینکه امیدی به جواب مثبت نداشت، با صبر و تحمل، سعی کرد به آرامی خواسته اش را مطرح کند:" میشه خواهش کنم، چند ماهی رو با ماشینت به دانشگاه نیای؟! آژانس بگیر!... اینجوری من و باران بیشتر با هم آشنا میشیم و باران می فهمه که من، اصلاً از جریاناتی مثل جریان امروز، خوشم نمیاد و موقعیتمو درک می کنه!" این خواسته خیلی بیشتر از انتظار آمیتیس بود! در حالیکه چشمهایش از تعجب گرد شده بود، با حالتی نیمه جیغ گفت:" چی؟!... با ماشین نیام دانشگاه، فقط برای اینکه باران نفهمه ما کی هستیم!؟... اصلاً این باران کیه که تا این حد برات مهمه!؟... تازه شاید اگه بفهمه تو کی هستی، بیشترم ازت خوشش بیاد!... این دیگه چه وضعیه!؟" رامیس سعی کرد با صبر و خونسردی و با ملایمت جوابش را بدهد:" ببین آمیتیس!همه مثل تو به مسائل نگاه نمی کنن!... باران بیشتر شبیه منه تا تو!" آمیتیس حسابی لجش گرفته بود. حس می کرد در این جمله، نوعی توهین نهفته است:" این باران از چه جور خانواده ایه!؟" رامیس نیز کم کم طاقتش را از دست می داد:" من چه می دونم! و برامم مهم نیست!" آمیتیس پوزخندی زد:" معلومه که برات مهم نیست!... شرط می بندم مثل چند سال پیش، دوباره جذب یه آدم بدبخت و بیچاره و سطح پائین شدی!" ایندفعه رامیس از عصبانیت آتش گرفته بود، از سر میز ناهارخوری برخاست و در حالیکه عصبانیت از چشمانش می بارید و دستهایش صاف در دو طرف بدنش قرار گرفته بودند و مشت شده بودند و تمام عضلات بدنش منقبض شده بود با تحکم گفت:" می تونستی خیلی راحت بگی که اینکارو نمی کنی! هیچ دلیلی برای توهین به من یا آدمایی که من دوست دارم و بهشون اهمیت می دم، وجود نداره!" آمیتیس که از اینکه خواهرش را آزرده بود، دلش خنک شده بود، با بی تفاوتی گفت:" اینکه از همون اول، معلوم بود که من توی یه نقشه غیرمنطقی و بچگانه شرکت نمی کنم!... اونم بخاطر آدمی که اصلاً معلوم نیس اصالت داره یا نه!" رامیس جوابش داد:" اصالت فقط پول و تحصیلات نیست!" آمیتیس پوزخندی زد:" تعریف تو از اصالت خیلی ابتدائیه!" و در دل اندیشید:" نمی دونم چرا بابا همیشه فکر می کنه تو باهوشتر و بهتر از منی، در حالیکه تو همیشه با کارات، سرافکنده اش می کنی!" در آن لحظه، رامیس، احساس می کرد آن کسی که سطحی و سطح پائین است، خواهرش است و اصلاً دلیلی وجود ندارد با بحث کردن با چنین آدمی، ارزش خود را پائین بیاورد، بنابراین بدون گفتن کلامی، به سمت اتاقش به راه افتاد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 16-20 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 70
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

رامیس، کتابش را از اتاق خودش آورده بود و بر روی مبل جلوی کتابخانه آمیتیس، لم داده بود و مشغول خواندن بود. واقعا از خواهرش انتظار نداشت برای شنیدن اخبار مربوط به او، برنامه های روزانه اش را به هم بریزد. رامیس، صدای کارهای آمیتیس را می شنید و حدس می زد که در آن لحظه، مشغول چکاری است. صدای شیر آب حمام را می شنید و حدس می زد آمیتیس، گلبرگهای گل رزی را که عمو مهران، صبح برایش چیده است را از گلها جدا کرده و درون وان حمام ریخته و آماده حمام می شود. بعد هم نوبت لوسیون بدن و سشوار و آرایش موهایش بود. در آخر هم ربع ساعتی را صرف انتخاب رنگ لاکش می کرد که باید با رنگ لباسی که آنروز می خواست درون خانه بپوشد، ست می بود. رامیس، صدای آمیتیس را به خاطر می آورد که با حالتی دلخور می گفت:" من نمی فهمم چرا باید این لباسای تکراری و ملال آورو تو دانشگاه بپوشیم، مگه یه ذره سلیقه و مد چه ایرادی داره؟!"

اکنون دیگر رامیس، صداهای ناشی از کارهای آمیتیس را نمی شنید و غرق کتابش شده بود. خیالش راحت شده بود که باران، آمیتیس را ندیده است و می توانست از خواهرش کمک بگیرد، تا چند ماهی، رازش را از باران، مخفی نگاه دارد. این آسودگی خیال، به او کمک می کرد تا راحت تر بتواند بر روی کتابش متمرکز شود و مطالب جالب آنرا با ولع ببلعد؛ او عاشق رمانهای خوب بود!

نمی دانست چقدر گذشته است که رایحه ای لطیف و لذت بخش، مشامش را نوازش کرد. غرق در اتفاقات داستان، می اندیشید:"به به! چه عطر دل انگیزی!... این رایحه از کجا می آد!؟" حتی خودش هم متوجه نبود که ذهنش این افکار را با خودش تکرار می کند، صدای آمیتیس او را به خود آورد:" تو هنوز اینجایی؟!" با شنیدن صدای او، از عالم داستانش بیرون آمد و متوجه شد که این عطر خوش، از وجود آمیتیس بر می خیزد و اینبار صدای ذهنش را به خاطر آورد که پرسیده بود این عطر خوش از کجاست و اکنون مغزش، هم می توانست معنای این سوال را بفهمد و هم جوابش را متوجه شود.

جوابش داد:" آره، منتظر تو بودم!" آمیتیس، در حالیکه جلوی آینه ای که کل دیوار سمت اتاق لباسش را می پوشاند، ایستاده بود و موهایش را نوازش می کرد، خیلی خونسرد و بی تفاوت گفت:" خب، حالا جریان چیه؟!" رامیس که به سرد و بی تفاوت بودن خواهرش، عادت داشت، بر روی مبل، صاف نشست تا ماجرا را برای او تعریف کند:" امروز یه سری اتفاقا سر کلاس برنامه ریزیم افتاد!... اوم!... راستش من به کمک تو نیاز دارم!" آمیتیس لحظه ای از برانداز کردن خودش، درون آینه دست برداشت و در حالیکه لبخند کمرنگی، گوشه لبش نشسته بود، به رامیس نگاه کرد:" می خوای باهات بیام سر کلاستون؟!" رامیس که از حالت او فهمیده بود، احتمالاً راضی کردن او کار ساده ای نخواهد بود، به آرامی گفت:" نه، راستش... فکر کنم چند وقتی تو دانشگاه، نتونم ببینمت!" و بعد با عجله، ادامه حرفش را گرفت:" باید همه جریانو برات تعریف کنم تا متوجه منظورم بشی!" آمیتیس که فهمیده بود رامیس، دلش نمی خواهد هویتش فاش شود، همان علاقه و اشتیاق اندکش را نیز از دست داد و دوباره به چهره خودش درون آینه خیره شد و بعد در حالیکه به سمت در اتاقش می رفت، گفت:" من خیلی گرسنمه!... بیا بریم تو آشپزخونه!" رامیس با سر، تسلیم شدنش را اعلام کرد و به دنبال خواهرش، به راه افتاد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 16-20 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 73
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

صدای بسته شدن در اتاق خواهرش را که شنید، ناگهانی از حالت خوابیده به نشسته در تختش، تغییر حالت داد و کتابی که در دستش بود را بر روی تختش انداخت و با عجله به سمت اتاق خواهرش رفت و در زد، اما منتظر جواب خواهرش و اجازه ورود او نشد و به داخل اتاق پرید:" سلام. خوبی؟! چه خبر؟!" آمیتیس با تعجب نگاهش می کرد، در حالیکه هنوز به در اتاق لباسش هم نرسیده بود، با همان حالت بهتش، آرام و شمرده جواب داد:"سلام!... خبری نیس!... چیزی شده؟!" رامیس به کنارش رسیده بود، با همان حالت عجولانه اش پرسید:" امروز هیچکدوم از اساتید یا همکلاسیای منو دیدی؟!" با کمی فکر در مورد اتفاقات آنروز، به این نتیجه رسیده بود که پنهان کردن هویت خانواده اش از باران کافی نیست و باید آنرا از همه پنهان کند تا احتمال خطر را کاهش دهد. آمیتیس با تردید، سرش را کج کرد و متفکرانه جواب داد:" نه! فکر نکنم!... من که اصلاً نمی شناسمشون!..." و بعد نگاه کنجکاوش را متوجه رامیس کرد:" باید شخص خاصی رو می دیدم!؟... چیزی شده رامیس؟!" رامیس که انگار خیالش راحت شده بود، رفت و روی تخت آمیتیس، چهار زانو نشست:" برو لباساتو عوض کن، بیا برات تعریف می کنم!" آمیتیس سرش را به علامت موافقت تکان داد و باشه ای گفت و وارد اتاق لباسش شد.

رامیس، خودش را بر روی تخت آمیتیس رها کرد و همانطور که چهار زانو بود به پشت بر روی تخت او افتاد و دو دستش به صورت باز به سمت بالا، دو طرفش بر روی تخت آمیتیس افتادند و کمی به بالا پرتاب شدند و بعد بر روی تخت، آرام گرفتند.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 16-20 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 70
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

هنگامیکه در پارکینگ خانه شان، از ماشین پیاده شد، نگاهی به جای خالی ماشینهای پدر و مادرش و آمیتیس انداخت. آمیتیس و شباهت فوق العاده آن دو به یکدیگر! چرا فکرش را زودتر نکرده بود؟! او با ترس و استرس، خودش را سریعاً به خانه رسانده بود که بیش از اندازه پولدار بودنشان و مقام بالای پدرش را از باران مخفی کند و اکنون قل همسان دیگرش، با چهره ای دقیقاً شبیه به او، با ماشینی حتی مدل بالاتر از مال او، در دانشگاه بود! و بدتر از همه اینها، آمیتیس، عاشق این بود که همه بدانند آنها از چه خانواده سطح بالایی هستند و خودش تا چه حد، مقام و تحصیلات بالایی دارد و عاشق احترامی بود که مردم بعد از فهمیدن این مسائل، به او می گذاشتند. و اگر بنا به هر دلیلی، باران بیشتر از گرفتن چند کتاب، درون دانشگاه می ماند و در کمال بدشانسی رامیس، با آمیتیس مواجه می شد...! خب، رامیس نمی دانست ممکن است باران چه فکری بکند، چه عکس العملی نشان دهد و چه اتفاقی روی دهد! و همین ندانستن، اعصاب او را متزلزل می کرد و استرس و آشفتگی عجیبی به او تحمیل می کرد. خودش هم نمی فهمید چرا این دوستی، که هنوز ریشه و استحکام عمیقی نداشت تا این حد برایش مهم بود! فقط احساس می کرد باران را دوست دارد و او را در زندگیش می خواهد، به همان شیوه ای که احساس می کرد از شراره خوشش نمی آید و ترجیح می دهد فاصله اش را با او حفظ کند، و اتفاقات همانروز، سندی بود بر تأئید درستی احساساتش نسبت به شراره!

در ماشینش را بست و به ماشینش تکیه داد! اخم کرده بود و با ناراحتی به جای خالی ماشین آمیتیس خیره شده بود. باید قبل از آنکه همه چیز خراب شود، درستش می کرد، اما چگونه؟! حتی اگر به آمیتیس زنگ می زد و از او خواهش می کرد که اقدامات احتیاطی را رعایت کند، آمیتیس که باران را نمی شناخت! او که نمی توانست از همه آدمها فرار کند! بگذریم از اینکه احتمالاً این افکار و رفتار به نظرش غیرمنطقی و بچگانه می آمد و چه بسا که اصلاً قبول نمی کرد! ای کاش شماره موبایل باران را گرفته بود تا حدأقل بتواند بفهمد او هنوز دانشگاه است یا به خانه رفته است! شاید او اکنون خانه بود و همه این نگرانیها، بی مورد بود! با حوادث آشفته آنروز، دیگر حواسی برای گرفتن شماره تلفن برایش نمانده بود! به این نتیجه رسید که در این شرایط، هیچکاری از دستش ساخته نیست و فقط باید به خدا توکل کند.

با آسانسور، به طبقه دوم خانه شان رفت و بعد از آنجا، وارد باغ بزرگ و باشکوهی شد که بر روی تراس بزرگ طبقه دوم ساخته بودند. بر روی یکی از صندلیها نشست و به درخت سیبی که کاشته بود، خیره شد. برگهای درخت، هر چهار رنگ سبز و زرد و نارنجی و قهوه ای را دارا بودند. عمو مهران –باغبانشان- خیلی خوب به همه باغ می رسید، مخصوصاً توجه و مراقبت ویژه ای به این درخت داشت، چرا که می دانست رامیس، آن را خیلی دوست دارد. رامیس هرگاه ناراحت بود، به کنار آن درخت می آمد و گاهی با آن حرف می زد، اینکار به او آرامش می داد، اما فقط عمو مهران اینرا می دانست که گهگاه او را در اینحال دیده بود.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 16-20 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 72
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

 

دفتر خاطرات باران:

" امروز یه روز پر هیاهو بود برای من! سه تا دوست پیدا کردم، که خب،... دوتای اولی رو خیلی هم نمی شه  دوست حساب کرد! دلم نمی خواد در مورد اون دو تا حرف بزنم؛ وقتی یه الماس پیدا می کنی، دو تا برنز به چشمت میان؟!... هاهاها! حس بدجنسیم فوران کرده، حقشونه!

اوه، ببخشین، قرار بود راجع به اون دو تا حرف نزنیم! و اما الماس خانوم! سر کلاس برنامه نویسی اومد و کنارم نشست و خودشو معرفی کرد. از همون اول، ازش خوشم اومد! ترکیب بندی رنگ تیپش، چه آرامشی به آدم میده!... اونم مثل من، رنگ روشن می پوشه و چقدم بهش میاد! شخصیتشم مثل رنگ لباساش، آبی و آرومه! امروز استاد برنامه نویسی، عجیب، کلید کرده بود رو این بیچاره!... خودش که می گه با استاد آشنایی ای نداره، اما استاد، عجیب مشکوک می زد! شایدم استاد می شناستش و ایشون، استادو نمی شناسه!... شایدم استاد، همینجوری ازش خوشش میاد! همونطور که من ازش خوشم میاد!... نمیدونم واقعاً! اما توجه بیش از اندازه استاد بهش، امروز موجب دعوا شد!... اصلاً نمی فهمم استاد چرا اینجوری کرد! از همون اول، برا مسئله ای که داد، نمره تعیین نکرد و نگفت حق ندارین بهم کمک کنین و رو دست هم نگاه نکنین!... اما همینکه شراره شروع کرد به نوشتن از رو دست رامیس، اومد و جزوه رو از زیر دستش کشید بیرون و یه جوری حرف زد انگار شراره خنگه و سر امتحان تقلب کرده و بعدم رامیسو برد پهلوی تخته و بهش نمره مثبت داد! بیچاره رامیس! با اینکارای استاد، همه کلاس بر علیهش شدن!... احساس می کنم بچه ها، از منم زیاد خوششون نمیاد! چه جو بدی داره کلاسمون! دوباره پس فردا برنامه نویسی داریم، خدا رحم کنه! معلوم نیس ممکنه چه شری به پا شه!... آه! کاش می شد اساتید و بچه ها رو عوض کرد! کاش می شد با آدمایی بهتر زندگی کرد!... فعلاً فقط به رامیس فکر می کنم! طرز فکر و رفتار هیچکدوم دیگه شون برام مهم نیس!... خدایا! آدمای بدو از زندگیم حذف کن و آدمای خوبو به زندگیم اضافه کن!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 11-15 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 85
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

در راه برگشت به سمت سردر دانشگاه، هر دوی آنها در افکار خود غرق و ساکت بودند.. رامیس می اندیشید:" بعد از این افتضاحی که استاد به بار آورد و رفتار زشت و توهینای شراره به باران، چه جوری به باران بگم احتمالاً همه ش به این خاطره که من دختر رئیس دانشگاهم!... من می خوام یه دوستی پایدار و ابدی رو باهاش داشته باشم، مخصوصاً که الآن ثابت کرد، یه دوست واقعیه و پای حق وایمیسته، حالا بهاش هرچی که می خواد باشه!... اما اگه بفهمه که همه این جنجالا واقعاً به این خاطر بوده که استاد منو می شناسه و می خواسته توجهمو جلب کنه چی؟! نظرش نسبت بهم عوض نمی شه!؟... شاید اگه بیشتر منو می شناخت اینقدر سخت نبود، اما الآن که هیچ شناختی از شخصیت من نداره، نمی دونم چه نتیجه گیری ای می کنه و چه تصمیمی می گیره!... از طرفیم می ترسم الآن ازش مخفی کنم و بعداً که بفهمه حسابی ناراحت و عصبانی شه!... الآن که برسیم سردر، از روی ماشینم، کنجکاو می شه که بابام چکاره س که اینقد پولداریم!... چی بگم بهش؟!... خدایا! چکار کنم!؟" و با نگرانی، نگاهی به باران انداخت که سر به زیر انداخته بود و آرام در کنار او راه می رفت؛ او نیز در افکار خودش غوطه ور بود:" من هنوز رامیسو نمی شناسم اما به نظر دختر بدی نمی آد!... اما در مورد شراره!؟... کاملاً معلومه که یه آدم فرصت طلبه که برای منافع خودش، خیلی راحت، تو رو هم خراب می کنه!... خدائیش، هیچ تمایلی ندارم باهاش دوست باشم! عین یه زالو می مونه که فقط برا این بهت می چسبه که ازت تغذیه کنه!... توی همین روز اولی، چند بار بهم ضربه زد!... توی این دوستی، فقط آسیب می بینم و اگه بخوام رابطه مو با شراره، حفظ کنم و رامیس رو هم کنار خودم نگه دارم، مطمئناً رامیس هم ضربه می خوره!... نمی دونم دوستیم با رامیس به کجا می رسه، ولی مطمئناً دوستی با شراره رو نمی خوام! او بهتره با آدمایی مثل خودش دوست شه، که همدیگه رو درک می کنن و از پس هم برمی آن!..." و بعد افکارش به سمت دیگری متمایل شد:" دلم رمان می خواد!... بد نیست برا اینکه حالم هم عوض شه، چند تا رمان بخونم!" و ناگهان رو به رامیس، که او نیز اکنون سر به زیر انداخته بود و آرام در کنارش راه می رفت، پرسید:" رامیس!... من می خوام برم کتابخونه! تو هم میای؟!" رامیس برگشت و با تعجب نگاهش کرد:" کتابخونه برای چی؟!" لبخند زد و با طنز گفت:" معمولاً میرن کتابخونه که کتاب بگیرن!... دلم رمان می خواد!" و بعد در دل اندیشید:" طفلک رامیس!... هنوزم از اتفاقی که افتاده، گیج و ناراحته!" و دستش را بر بازوی رامیس گذاشت:" اینقدر فکرشو نکن رامیس!... تقصیر تو نبود!... تو هیچ کار اشتباهی نکردی!... راستش به نظر من، فکر می کردی داری به شراره لطف می کنی! اگه او عسلو می خوره و دستتم گاز می گیره، این دیگه تقصیر تو نیست!" رامیس، از تشبیهی که باران به کار برده بود، خوشش آمده بود، لبخندی زد و با محبت باران را نگریست:" مرسی از حمایتت!" باران، شانه هایش را بالا انداخت و لبخند زد:" من فقط طرف حقو گرفتم!" رامیس با قدردانی نگاهش کرد:" می دونم و همین ارزشمندت می کنه!" اینبار باران از درک بالای رامیس، لذت برده بود و با قدردانی او را نگاه می کرد.

رامیس متوجه شده بود که با رفتن باران به کتابخانه، می تواند کمی برای خودش، زمان بخرد، تا باران او را بیشتر بشناسد. اگر باران به تنهایی به کتابخانه می رفت، او می توانست سریعاً خودش را به ماشینش برساند و بدون هرگونه جلب توجهی،آنجا را ترک کند. چند ماهی را هم کلاً بدون ماشین،هرجا که می خواست می رفت، و طی این مدت، او و باران، آنقدر شناخت نسبت به یکدیگر پیدا می کردند که احتمال قضاوتهای عجولانه را کاهش می داد و احتمالاً باران درک می کرد که اتفاقات و موقعیتهای پیش آمده، اگرچه مرتبط به وضعیت رامیس بود، اما اصلا تقصیر او نبود. رامیس رو به باران گفت:" راستش، اصلاً حوصله کتابخونه رو ندارم!... ترجیح می دم برم خونه!" باران که فکر می کرد این بی حوصلگی، نتیجه درگیریهای چند دقیقه پیش است، کاملاً درکش می کرد، سری به علامت رضایت تکان داد و لبخندی از سر مهربانی زد:" باشه، مراقب خودت باش!" رامیس هم به رویش لبخند زد:" مرسی!... تو هم مراقب خودت باش!" به گرمی با یکدیگر دست دادند و خداحافظی کردند. باران به سمت کتابخانه به راه افتاد و رامیس با استرس و عجله، به طرف ماشینش به راه افتاد؛ زمانیکه به اندازه کافی از دانشگاه دور شد، فشار پایش را از روی گاز کم کرد و نفسی به راحتی کشید.

کتابخانه خلوت بود و باران خیلی زود، دو کتاب گرفت و با عجله به سمت سردر به راه افتاد. هنوز تا زمان حرکت نوبت بعدی اتوبوسها، کمی وقت داشت و امیدوار بود که رامیس هنوز نرفته باشد و بتواند تا داخل شهر، با او برود.

زمانیکه به سردر رسید، هرچه نگاه کرد، رامیس را ندید؛ او درون هیچکدام از اتوبوسها نیز نبود؛ با خودش اندیشید:" شاید با تاکسی رفته!" و سوار اتوبوس شد تا به تنهایی راهی خانه شود.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 11-15 , ,
:: بازدید از این مطلب : 87
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

همینکه استاد از در کلاس خارج شد، شراره که با عصبانیت، وسایلش را به درون کیفش می ریخت؛ رو به رامیس کرد و با چشمانی شرربار با عصبانیت و غیظ گفت:" حالا نمی شد به استاد نگی جزوه تو دادی به من؟!" باران و رامیس، با تعجب نگاهش کردند؛ رامیس جوابش داد:" استاد از من پرسید جزوه ت کجاس، منم فقط با اشاره نشونش دادم؛ چیزی که بهش نگفتم!"

- نمی تونستی حالا همین کارم نکنی؟!

اینبار باران به آرامی جوابش داد:" شراره! استاد از اول کلاس، چند بار اومد بالا سر رامیس؛ مطمئن باش جزوه رامیسو می شناسه! فقط دنبال بهانه می گشت! اینا اصلاً تقصیر رامیس نیست!" شراره که همه وسایلش را به درون کیفش ریخته بود، برخاست و اینبار با عصبانیت رو به باران گفت:" واقعاً!؟ تقصیر رامیس نیس!؟... رامیس می خواس از استاد نمره بگیره، چرا منو خراب کرد؟!... اصلاً رامیس و استاد چه نسبتی با هم دارن که استاد اینقد مواظبشه و هی میاد جزوه شو چک می کنه که بخواد جزوه شو بشناسه!؟ وگرنه چرا باید دنبال بهانه باشه که منو سر کلاس، سنگ رو یخ کنه و بهم بگه خنگ!؟ حالا مثلاً شما دوتا یه مسئله رو تونستین حل کنین، خیلی باهوشین و هرکی نتونست حلش کنه، خنگه؟!" رامیس قدمی به سمت شراره برداشت:"شراره! منکه گفتم هیچ نسبتی با استاد ندارم!... اصلاً نمی دونم استاد چرا اینجوری کرد! به علاوه، من اصلاً نمی دونستم که استاد می خواد برا حل این مسئله نمره بده!" شراره، دست باران را گرفت و او را با خشونت به سمت در کشاند و با عصبانیت رو به رامیس گفت:" تو که راست می گی! ما هم هرچی بگی، باور می کنیم!" و بعد رو به باران گفت:" بیا بریم!" باران چند قدمی به حالت دو، به دنبال شراره کشیده شد، اما بعد تعادلش را به دست آورد و سعی کرد محکم سر جایش بایستد. شراره هم ایستاد و با خشم نگاهش کرد. باران به آرامی رو به او گفت:" رفتار استاد زشت بود و فکر کنم همه مون ناراحت شدیم، ولی این دلیل نمی شه عصبانیت و ناراحتیتو سر رامیس خالی کنی!" شراره با عصبانیت نگاهش کرد:" نکنه تو هم دیدی استاد هواشو داره، می خوای بهش نزدیک شی که شاید هوای تو رو هم داشته باشه!... اشتباه نکن، او برای منافع خودش، دوستاشم خراب می کنه! مگه امروز منو خراب نکرد!؟... مگه من دوستش نبودم!؟... تو رو هم خراب می کنه!اون فقط برا استادا خودشیرینی می کنه، همین... بیا بریم!" و قدمی به سمت باران برداشت تا دوباره دست او را بگیرد. اما باران قدمی به عقب برداشت:" شراره! الآن این تویی که داری سعی می کنی رامیسو خراب کنی درحالیکه خودتم خوب می دونی اصلاً تقصیر رامیس نیس!" شراره با عصبانیت گفت:" تو هم برو خودشیرینی استادا رو بکن!" و با عصبانیت از کلاس خارج شد. بقیه دانشجوها که تا کنون فقط این صحنه را نگاه می کردند به سمت خارج کلاس به راه افتادند؛ صدایی از بین دخترها گفت:" واقعاً که هردوتاشون خودشیرینن!" و صدای خنده چند دختر به گوش رسید! نگاههایی از سر دلسوزی از جانب بعضی دخترها و پسرها نیز به چشم می خورد، اما نگاههای تحقیرآمیز و پوزخندهایی نیز وجود داشت! باران نگاهش را از همکلاسی هایش گرفت و به سمت صندلیش رفت تا بقیه وسایلش را جمع کند. رامیس با شرمندگی به آرامی گفت:" معذرت می خوام!" باران با لبخندی مهربانانه اما تلخ به سمت او برگشت:" دلیلی برای عذرخواهی وجود نداره!... راستشو بخوای باورش سخته که شراره و بعضی از بچه ها، واقعاً نمی فهمن قضیه چی بوده؛ ولی حتی اگرم اینطور باشه، مشکل از درک و فهم اوناس و این هیچ ربطی به تو نداره. من اهمیتی به کج فهمی ها و رفتار زشت دیگران نمی دم!" واقعیت آن بود که باران آنقدرها هم راست نگفته بود. او از رفتار بد شراره و بقیه بچه ها و حتی استاد ناراحت شده بود، اما فکر می کرد که دلیلی برای ناراحتی وجود ندارد و نباید ناراحت شود و بنابراین سعی می کرد همه چیز و از جمله ناراحتی اش را نادیده بگیرد.

رامیس با قدردانی و محبت نگاهش کرد؛ در ابتدا او تصمیم گرفته بود از باران در برابر شراره، مواظبت کند اما اکنون، باران از او در برابر شراره دفاع کرده بود. هر دو وسایلشان را جمع کردند و به سمت خانه به راه افتادند.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 11-15 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 83
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

شراره به سمت رامیس خم شد:" تو با استاد آشنایی ای داری؟" رامیس با ناراحتی جواب داد:"نه، چرا؟!" اما خودش جواب را می دانست! حتی باران که مسائل جانبی کلاس را معمولاً متوجه نمی شد، متوجه توجه و علاقه زیاد استاد به رامیس، شده بود!

استاد مسئله ای را برای حل کردن به آنها داده بود و تا زمانیکه آنها آنرا حل کنند، سه بار به بالای سر رامیس آمده بود و به برگه او نگاه انداخته بود و گاهی نظریه هایی راجع به مراحل حل مسئله او داده بود! اکنون، هم رامیس و هم باران، مسئله را حل کرده بودند و الگوریتم آنرا نوشته بودند. استاد آخر کلاس، ایستاده بود؛ اما به جای آنکه حواسش به سایر دانشجویان و حل مسئله آنان باشد، از همان انتهای کلاس هم، نگاهش به رامیس بود.

رامیس و باران، از سر بیکاری، نگاهی به جزوه های یکدیگر انداختند؛ هر دو مسئله را به درستی حل کرده بودند اما به دو روش کاملاً متفاوت. هر دو تنها لبخندی از سر رضایت و تحسین به یکدیگر زدند. شراره که متوجه شده بود، آن دو دیگر بر روی مسئله کار نمی کنند، به سمت جزوه هر دو خم شد و جزوه های آن دو را به سمت خودش کشاند:" شما دو تا، حلش کردین؟!" باران به آرامی گفت:" آره!" و شراره درحالیکه جزوه رامیس را برمی داشت، گفت:" ببینمش؟!" و منتظر جواب نشد و آنرا برداشت و کمی که آنرا خواند، رو به رامیس پرسید:" ایرادی نداره از روش بنویسم!؟" رامیس نگاهی به باران انداخت که او هم به او چشم دوخته بود؛ درحالیکه هنوز هم به چشمان مهربان باران، زل زده بود، با بی تفاوتی، شانه هایش را بالا انداخت و جواب شراره را داد:" نه، چه ایرادی!؟ بنویس!" و جواب لبخند مهربانانه و ستایشگرانه باران را با لبخند داد؛ شراره نیز با خوشحالی، شروع به پاک کردن جواب خودش، و رونویسی کردن از روی جواب رامیس کرد. استاد که چشم از رامیس برنمی داشت، از رفتار آن سه نفر، متوجه شده بود که دوتای آنها، مسئله را حل کرده اند و سومی در حال رونویسی است! از انتهای کلاس، قدم زنان به سمت آن سه به راه افتاد؛ و زمانیکه به کنار آن سه رسید؛ نگاهی به شراره انداخت که با عجله مشغول رونویسی بود و بعد به باران و رامیس نگاه کرد که با بی خیالی مشغول حرف زدن بودند. به کنار رامیس رفت و دستش را بر دسته صندلی او گذارد:" شما جزوه تون کجاس؟!" باران و رامیس، همزمان به او نگاه کردند و زمانیکه دیدند استاد با اخم به آن دو چشم دوخته است، رامیس با تردید به سمت شراره با دست اشاره کرد. استاد، جزوه رامیس را از زیر دست شراره، بیرون کشید و آنرا بر روی دسته صندلی رامیس گذاشت. شراره با ناراحتی و نگرانی، به استاد نگاه کرد؛ و استاد که با اخم به او خیره شده بود، با عصبانیت خفیفی گفت:" وقتی مسئله ای می دم، برای اینه که خودتون روش فکر کنین و حلش کنین، نه اینکه از رو دست همدیگه کپی بزنین!" و بعد به کنار تریبون خودش رفت و رو به کلاس پرسید:" کیا الگوریتمو نوشتن؟!" شراره که تمام مراحل حل مسئله رامیس را خوانده بود، درحالیکه آخرین قسمتهای آنرا با ناراحتی و عصبانیت می نوشت، دستش را بالا گرفت. رامیس و باران که با نگرانی او را نگاه می کردند، با دیدن این حرکت او، نگاهشان را به سمت استاد برگرداندند که با ناراحتی و عصبانیت، نگاهش را از شراره گرفت و به رامیس دوخت. آن دو نیز با تردید، دستشان را بالا گرفتند. استاد رو به رامیس گفت:" شما بیاین پای تخته و حلش کنین!"رامیس برخاست و به کنار تخته رفت.

زمانیکه رامیس، در ماژیک را بست و از جلوی تخته کنار رفت، استاد نگاهی به راه حلش انداخت و گفت:" درسته! یه نمره مثبت بهتون می دم؛ اما دیگه هیچوقت اجازه ندین کسی از هوشتون سوءاستفاده کنه!... اگه کسی فکر می کنه، خودش نمی تونه مسئله ها رو حل کنه، چرا میاد دانشگاه و جای یکی دیگه رو اشغال می کنه!" رامیس و باران با نگرانی به شراره نگاه کردند که از عصبانیت سرخ شده بود.

استاد علامت مثبتی، کنار اسم رامیس گذاشت و خسته نباشیدی رو به کلاس گفت و با همان حالت عصبانیتش، از کلاس خارج شد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 11-15 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 83
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

بودن رامیس با آمیتیس در سلف اساتید، عوارضی داشت که این عوارض کم صبر، علاقه فوق العاده ای به خودنمایی داشتند.تنها دو ساعت از بودن رامیس و آمیتیس در سلف می گذشت و اکنون اولین عارضه به همراه استاد برنامه نویسی، وارد کلاس شد!

استاد درحالیکه لیست دانشجویان در دستش بود، وارد کلاس شد و اولین کاری که کرد، چرخاندن نگاه کنجکاوانه اش در میان دانشجویان دخترش بود و خیلی زود رامیس را کنار باران یافت؛ لبخند کمرنگی از سر رضایت زد؛ اما فقط او نبود که رامیس را تشخیص داده بود؛ رامیس نیز او را در سلف دیده بود که کنار چند تن دیگر از اساتید ایستاده بود و او را نگاه می کردند و با یکدیگر حرف می زدند. رامیس، هرگز چهره ای را که حتی فقط یکبار دیده بود، فراموش نمی کرد و اکنون به خوبی می دانست که استادش، او را بیشتر به چشم دختر رئیس دانشگاه می بیند تا دانشجویش؛ و... رامیس از آن دسته آدمهای نایابی بود که نه تنها از این مسئله سوءاستفاده نمی کرد که حتی از این موضوع، خوشش هم نمی آمد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 11-15 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 77
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()